این روزها فقط خانمم حال و روزم رو میدونه.
پدرم درد داره و یک عمل سنگین و پر ریسک در پیش. تا اینجا با سه تا جراح م کردیم.
ریسک عمل بالاست. ممکنه فلج بشه یا.
حال روحی پدرم خوب نیست و این بیش از همه چیز آزارم میده. یه پام تو ساریه. یه پام تهران و یه پام کاشان.
توی همین ناراحتی ها بودم که دیروز صبح با پییام دوستم مبنی بر شهادت حاج قاسم بیدار شدم.
بعد از اون پیامکها و تماس های دوستانم بود که وجه مشترک همه شون خالی شدن ته دلشون بود.
نگران بودن. نگران آینده.
و من که حال دلم برای از دست دادن سردارمون اصلا خوب نبود مونده بودم باید چه جوری با اینها صحبت کرد.
راستش دیروز تا آخرش هم حالم خوب نشد. من که این روزها به خاطر ناراحتی های پدرم ناراحت بودم اما خیلی ابراز نمیکردم. دیروز با کوچکترین تصاویر اشکم سرازیر میشد.
اما حال دل من حکایت دیگری داشت. ناامید نبودم. اصلا.
اومدم دیدم توی وبلاگ هم این فضای خالی شدن برخی دلها مشخصه.
توی توئیتر هم میدیدم.
حالتون خوبه رفقا؟!!!
چه تون شده؟!!
این رسمش نیست!!!
اعتقادات ما اینها نیستااا
نتونستم ننویسم براتون.
کسی که عمرش رو برای خدا گذاشته خونش بی ثمر میمونه؟!!!
وااای که چقدر ابومهدی انسان دوست داشتنی ای بود.
من نمیدونم شما چی فکر میکنید اما اعتقادات من میگه خون حاج قاسم وابو مهدی و بقیه بزرگواران از وجود فیزیکیشون هم بیشتر اثر خواهد داشت.
این اعتقاد منه.
خودتون رو برای اتفاقات بزرگ آماده کنید. صبور باشیم.
چهل سال دوم چهل سالی خواهد بود که ثمرات و برکاتش به مراااااتب بیش از چهل سال اول هست.
کاش اونقدر لایق بشیم که مثل حاج قاسم و ابو مهدی و بقیه دوستانشون برای دین خدا و در راه ولایت هزینه بشیم.
دعا کنیم برای هم
درباره این سایت